چه میشد گر دل آشفته من
به شهر چشم تو عادت نمیکرد
و ای کاش از نخست آن چشم هایت
مرا آواره غــــــــــربت نـمیکرد
چه زیبا بو اگر مـرغ نگاهت
میان راز چشمان تـو مـیماند
تو میماندی و او هم مثل یک کوچ
زباغ دیده ات هجـــــــرت نمـیکرد
تمام سایه روشن های احساس
پــر از آرامش مهـتابیت بود
ولیــکن شاعر آیینه ها هـم
به خوبی درک ایـن وسـعت نمیکرد
زمانی که تو رفتی پاکـی یاس
خلوص سـبز گلدان را رها کرد
چه زیبا بود اگر ازاولیـــن گام
نگاهم بادلت صحبت نمیکرد
تو پیش از آن که در دل پا گذاری
تمام فال هایم رنگ غم داشــت
ولی تو آمدی و بعد از آن دل
بدون چشم تو نیـت نمیکرد
هــجوم لحظه های بیقراری
مرا تا عمق یک پرواز میبرد
و جز با آســـــمان دیــدگانت
دلم به هیچ کس خلوت نمیکرد
نگاهم مثل یک مرغ مهاجر
به دنبال حضورت کوچ میکرد
به غیر از انتظارت قلب من را
کسی این گونه بی طاقت نمیکرد
تو میماندی کنار لحظه هایم
ولی این شادمانی زود میرفت
و تا میخواست دل چیزی بگوید
تو میرفتی و او فرصت نمیکرد
دلم از پشت یک تـــــنهایی زرد
نگاهش را به چشمان تو میدوخت
ولی قلب تو قدر یک گل سرخ
مرا به کلبه اش دعوت نمیکرد
و حالا انتهای کوچه شـــعر
منم با انتظاری مبهم و زرد
ولی ای کاش جادوی نگاهت
غزل های مرا غارت نمیکر
مریم حیدر زاده
|